loading...
مجله اینترنتی هندونه
تبلیغات
پوریا بازدید : 39 دوشنبه 27 بهمن 1393 نظرات (3)

اولین عکس های منتشر شده از فرزند دوم پیکه و شکیرا

 

پیکه بازیکن تیم فوتبال بارسلونا و همسرش شکیرا از مشهور ترین خواننده های دنیا است.

 

” میلان”  اولین فرزند پیکه و شکیرا در تاریخ ۲۲ ژانویه سال ۲۰۱۳ یه دنیا آمده است.

 

به تازگی این زوج تصویری از دومین فرزند خود را منتشر کرده اند. در ادامه اولین تصویر منتشر شده از ساشا، دومین فرزند پیکه و شکیرا را مشاهده خواهید کرد.

 

اولین عکس های منتشر شده از فرزند دوم پیکه و شکیرا

ساشا پیکه

اولین عکس های منتشر شده از فرزند دوم پیکه و شکیرا

 

 

پوریا بازدید : 41 شنبه 25 بهمن 1393 نظرات (0)

fun1498 حکایتی از بهلول

 

ازبهلول پرسیدند لباسهایت چرک شده چرا نمی شوئی؟

بهلول جواب داد : بازچرک خواهد شد !

گفتند : مرتبه دوم بشوی .

بهلول گفت :

 

باز هم چرک خواهد شد !

گفتند دوباره بشوی !

بهلول گفت :معلوم می شود که من برای لباس شستن دنیا آمدم .

پوریا بازدید : 38 شنبه 25 بهمن 1393 نظرات (0)

fun1462 350x218 حکایتی از ملانصرالدین

 

فقیری از کنار دکان کباب فروشی می گذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخ ها کرده و به روی آتش نهاده باد می زد و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت.

او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:کجا می روی پول دود کباب را که خورده ای بده.

از قضا ملانصرالدین از آنجا می گذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری می کند و تقاضا می نماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش می خواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.

ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است می دهم.

کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین می انداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.

مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟

ملا همان طور که پول ها را بر زمین می انداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.

پوریا بازدید : 108 شنبه 25 بهمن 1393 نظرات (0)

kherad 350x186 داستان پند آموز

چه چیز انسان را زیبا می‌کند؟
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟»
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.»
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.»


ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!»
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: «به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسه‌ای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه می‌نوشید؟»
شاگردان جواب دادند: «از کاسه گلی.»
استاد گفت: «ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسه‌ها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا می‌کند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را.»

پوریا بازدید : 45 شنبه 25 بهمن 1393 نظرات (0)

آن شنیدم كه یكی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به كف آورد زر و سیمی و رو كرد به به تهران، خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و كرد به هر كوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشت به هر كوچه و بازار و خیابان و دكانی. 
در خیابان به بنایی كه بسی مرتفع و عالی و زیبا و نكو بود و مجلل، نظر افكند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یك دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یك مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور، ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار كه آن چیست؟ برای چه شده ساخته، یا بهر چه كار است؟ فقط كرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی. 
ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یك باره چراغی بدرخشید و دری وا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست. دهاتی كه همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود، زنو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یك خانم زیبا و پری چهر برون آمد از آن، مردك بیچاره به یك باره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی. 
پیش خود گفت كه:«ما در توی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم، ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون كاری و جادو كه در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یك ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود. افسوس كزین پیش، نبودم من درویش، از این كار، خبردار، كه آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه درین جا، كه شود باز جوان، آن زن بیچاره و من سر پیری برم از دیدن وی لذت و، با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده بگذارند، كه در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی كه درونش چو رود پیرزنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی!!

 

پوریا بازدید : 53 شنبه 25 بهمن 1393 نظرات (0)

اگرچه دردسر می دهم، اما چه می توان كرد نُشخوار آدمیزاد حرف است. آدم حرف هم كه نزند دلش می پوسد. ما یك رفیق داریم اسمش دَمدَمی است. این دمدمی حالا بیشتر از یك سال بود موی دماغ ما شده بود34 كه كبلایی ! تو كه هم از این روزنامه نویس ها پیرتری هم دنیا 
دیده تری هم تجربه ات زیادتر است، الحمدلله به هندوستان هم كه رفته ای پس چرا یك روزنامه نمی نویسی؟! می گفتم: عزیزم دمدمی! اولاً همین تو كه الآن با من ادعای دوستی می كنی آن وقت دشمن من خواهی شد. ثانیاً از اینها گذشته حالا آمدیم روزنامه بنویسیم بگو ببینم چه بنویسیم؟ یك قدری سرش را پایین می انداخت بعد از مدتی فكر سرش را بلند كرده می گفت: چه می دانم از همین حرفها كه دیگران می نویسند: معایب بزرگان را بنویس؛ به ملت، دوست و دشمنش را بشناسان. می گفتم: عزیزم! والله بِالله این جا ایران است این كارها عاقبت ندارد. 
می گفت: پس یقین تو هم مستبد هستی. پس حكماً تو هم بله! ...
وقتی این حرف را می شنیدم می ماندم معطل، برای اینكه می فهمیدم همین یك كلمـﮥ تو هم بله! ... چقدر آب برمی دارد.
باری چه دردسر بدهم آن قدر گفت گفت گفت تا ما را به این كار واداشت. حالا كه می بیند آن رویِ كار بالاست و دست و پایش را گم كرده تمام آن حرفها یادش رفته.
تا یك فرّاش قرمزپوش می بیند دلش می تپد، تا به یك ژاندارم چشمش می افتد رنگش می پرد، هی می گوید: امان از همنشین بد، آخر من هم به آتش تو خواهم سوخت. می گویم: عزیزم! من كه یك دخو بیشتر نبودم چهار تا باغستان داشتیم باغبانها آبیاری می كردند انگورش را به شهر می بردند كشمشش را می خشكاندند. فی الحقیقه من در كنج باغستان افتاده بودم تویِ ناز و نعمت همان طور كه شاعر عَلَیهِ الرَّحمَه گفته:

نه بیل می زدم نه پایه 
انگور می خوردم در سایه

در واقع تو این كار را روی دست من گذاشتی. به قول طهرانی ها تو مرا روبند كردی ، تو دستِ مرا توی حنا گذاشتی . حالا دیگر تو چرا شماتت می كنی؟!

می گوید: نه، نه، رشد زیادی مایـﮥ جوانمرگی است.
می بینم راستی راستی هم كه دمدمی است.

خوب عزیزم دمدمی! بگو ببینم تا حالا من چه گفته ام كه تو را آن قدر ترس برداشته است. می گوید: قباحت دارد ، مردم كه مغز خر نخورده اند. تا تو بگویی «ف» من می فهمم «فرح زاد» است. این پیكره ای كه تو گرفته ای معلوم است آخرش چه ها خواهی نوشت. تو بلكه فردا دلت خواست بنویسی: پارتی های بزرگان ما از روی هواخواهی روس و انگلیس تعیین می شود. تو بلكه خواستی بنویسی ... در قزاقخانه صاحب منصبانی كه برای خیانتِ به وطن حاضر نشوند مسموم (در این جا زبانش تپق می زند لُكنت پیدا می كند و می گوید) نمی دانم چه چیز و چه چیز، آن وقت من چه خاكی به سرم بریزم و چه طور خودم را پیش مردم به دوستیِ تو معرفی بكنم. خیر خیر ممكن نیست. من عیال دارم، من اولاد دارم. من جوانم. من در دنیا هنوز امیدها دارم.
می گویم: عزیزم! اولاً دزدِ نگرفته پادشاه است . ثانیاً من تا وقتی كه مطلبی را ننوشته ام كسی قدرت دارد به من بگوید: تو! ... بگذار من هر چه دلم می خواهد در دلم خیال بكنم هر وقت نوشتم آن وقت هر چه دلت می خواهد بگو. من اگر می خواستم هر چه می دانم بنویسم تا حالا خیلی چیزها می نوشتم مثلاً می نوشتم: الان دو ماه است كه یك صاحب منصب قزاق كه تن به وطن فروشی نداده، بیچاره از خانه اش فراری است و یك صاحب منصب خائن با بیست نفر قزاق مأمور كشتن او هستند. 
مثلاً می نوشتم: اگر در حساب نشانـﮥ «ب» بانك انگلیس تفتیش بشود بیش از بیست كرور از قروضِ دولت ایران را می توان پیدا كرد. 
مثلاً می نوشتم: اقبال السلطنه در ماكو و پسر رحیم خان در نواحی آذربایجان و حاجی آقا محسن در عراق و قوام در شیراز و ارفع السلطنه در طوالش به زبان حال می گویند چه كنیم؟ اَلخَلِیلُ یَأمُرُنِی وَاَلجَلِیل یَنهَانِی .
مثلاً می نوشتم: نقشه ای را كه مسیو «دوبروك» مهندس بلژیكی از راه تبریز، كه با پنج ماه زحمت و چندین هزار تومان مصارف از كیسـﮥ دولت بدبخت كشید، یك روز از روی میز یك نفر وزیر پر درآورده به آسمان رفت و هنوز مهندس بلژیكی بیچاره هر وقت زحماتِ خودش در سر آن نقشه یادش می افتد چشم هایش پر از اشك می شود.
وقتی حرف ها به این جا می رسد دستپاچه می شود می گوید: نگو نگو، حرفش را هم نزن، این دیوارها موش دارد موشها هم گوش دارند .
می گویم: چشم! هر چه شما دستورالعمل بدهید اطاعت می كنم. آخر هر چه باشد من از تو پیرترم یك پیرهن از تو بیشتر پاره كرده ام من خودم می دانم چه مطالب را باید نوشت چه مطالب را ننوشت.
آیا من تا به حال هیچ نوشته ام چرا روز شنبـﮥ 26 ماهِ گذشته وقتی كه نمایندﮤ وزیر داخله آمد و آن حرف های تند و سخت را گفت یك نفر جواب او را نداد ؟
آیا من نوشته ام كه: كاغذسازی در سایر ممالك از جنایات بزرگ محسوب می شود، در ایران چرا مورد تحسین و تمجید شده؟
آیا من نوشته ام كه: چرا از هفتاد شاگرد بیچاره مهاجرِ مدرسـﮥ آمریكایی می توان گذشت و از یك نفر مدیر نمی توان گذشت؟
اینها كه از سرایر مملكت است. اینها تمام حرفهایی است كه همه جا نمی توان گفت، من ریشم را كه توی آسیاب سفید نكرده ام ، جانم را از صحرا پیدا نكرده ام، تو آسوده باش هیچ وقت از این حرفها نخواهم نوشت.
به من چه كه وكلای بلد را برای فَرطِ بصیرت در اعمال شهرِ خودشان می خواهند محض تأسیس انجمن ایالتی مراجعت بدهند.
به من چه كه نصرالدولـﮥ پسر قوام در محضر بزرگان طهران رجز می خواند كه منم خورندﮤ خونِ مسلمین. منم بَرندﮤ عرضِ اسلام . منم كه آن دَه یكِ خاكِ ایالتِ فارس را به قهر و غلبه 
گرفته ام. منم كه هفتاد و پنج نفر زن و مرد قشقایی را به ضرب گلولـﮥ توپ و تفنگ هلاك كردم. به من چه كه بعد از گفتن این حرفها بزرگان طهران هورا می كشند و زنده باد قوام می گویند ... 
وقتی كه این حرفها را می شنود خوشوقت می شود و دست به گردنِ من انداخته روی مرا می بوسد می گوید: من از قدیم به عقلِ تو اعتقاد داشتم، بارك الله! بارك الله! همیشه همین طور باش. بعد باكمال خوشحالی به من دست داده، خداحافظ كرده، می رود.

وطن داری 
هنوزم ز خردی به خاطر در است
كه در لانـﮥ ماكیان برده دست
به منقارم آنان به سختی گَزید
كه اشكم چو خون از رگ آن دم جهید
پدر خنده بر گریه ام زد كه هان!
وطن داری آموز از ماكیان

برگرفته از:چرند و پرند-علی اكبر دهخدا

تبلیغات

تعداد صفحات : 47

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    چه لحظاتی را در هندونه سپری کردید؟
    تبادل لینک؟؟؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 279
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 39
  • آی پی دیروز : 33
  • بازدید امروز : 57
  • باردید دیروز : 46
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 103
  • بازدید ماه : 103
  • بازدید سال : 3,347
  • بازدید کلی : 42,767
  • کدهای اختصاصی

    مدیـــــر میـــــگـــــه :

    سلام ! 

    به مجله ی اینترنتی هندونه خوش آمدید.

    لطفا با دادن نظرات ارزشمندتان در جهت هرچه بهتر شدن این مجله یاری کنید.

    «در صورت درخواست تبادل لینک اینجا کلیک کنید»

    امیدوارم لحظات خوب و خوشی را در این وب داشته باشید و از خواندن مطالب وب لذت ببرید.

    شاد باشید و پابرجا ...