loading...
مجله اینترنتی هندونه
تبلیغات
پوریا بازدید : 45 شنبه 25 بهمن 1393 نظرات (0)

آن شنیدم كه یكی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به كف آورد زر و سیمی و رو كرد به به تهران، خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و كرد به هر كوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشت به هر كوچه و بازار و خیابان و دكانی. 
در خیابان به بنایی كه بسی مرتفع و عالی و زیبا و نكو بود و مجلل، نظر افكند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یك دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یك مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور، ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار كه آن چیست؟ برای چه شده ساخته، یا بهر چه كار است؟ فقط كرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی. 
ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یك باره چراغی بدرخشید و دری وا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست. دهاتی كه همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود، زنو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یك خانم زیبا و پری چهر برون آمد از آن، مردك بیچاره به یك باره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی. 
پیش خود گفت كه:«ما در توی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم، ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون كاری و جادو كه در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یك ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود. افسوس كزین پیش، نبودم من درویش، از این كار، خبردار، كه آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه درین جا، كه شود باز جوان، آن زن بیچاره و من سر پیری برم از دیدن وی لذت و، با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده بگذارند، كه در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی كه درونش چو رود پیرزنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی!!

 

پوریا بازدید : 53 شنبه 25 بهمن 1393 نظرات (0)

اگرچه دردسر می دهم، اما چه می توان كرد نُشخوار آدمیزاد حرف است. آدم حرف هم كه نزند دلش می پوسد. ما یك رفیق داریم اسمش دَمدَمی است. این دمدمی حالا بیشتر از یك سال بود موی دماغ ما شده بود34 كه كبلایی ! تو كه هم از این روزنامه نویس ها پیرتری هم دنیا 
دیده تری هم تجربه ات زیادتر است، الحمدلله به هندوستان هم كه رفته ای پس چرا یك روزنامه نمی نویسی؟! می گفتم: عزیزم دمدمی! اولاً همین تو كه الآن با من ادعای دوستی می كنی آن وقت دشمن من خواهی شد. ثانیاً از اینها گذشته حالا آمدیم روزنامه بنویسیم بگو ببینم چه بنویسیم؟ یك قدری سرش را پایین می انداخت بعد از مدتی فكر سرش را بلند كرده می گفت: چه می دانم از همین حرفها كه دیگران می نویسند: معایب بزرگان را بنویس؛ به ملت، دوست و دشمنش را بشناسان. می گفتم: عزیزم! والله بِالله این جا ایران است این كارها عاقبت ندارد. 
می گفت: پس یقین تو هم مستبد هستی. پس حكماً تو هم بله! ...
وقتی این حرف را می شنیدم می ماندم معطل، برای اینكه می فهمیدم همین یك كلمـﮥ تو هم بله! ... چقدر آب برمی دارد.
باری چه دردسر بدهم آن قدر گفت گفت گفت تا ما را به این كار واداشت. حالا كه می بیند آن رویِ كار بالاست و دست و پایش را گم كرده تمام آن حرفها یادش رفته.
تا یك فرّاش قرمزپوش می بیند دلش می تپد، تا به یك ژاندارم چشمش می افتد رنگش می پرد، هی می گوید: امان از همنشین بد، آخر من هم به آتش تو خواهم سوخت. می گویم: عزیزم! من كه یك دخو بیشتر نبودم چهار تا باغستان داشتیم باغبانها آبیاری می كردند انگورش را به شهر می بردند كشمشش را می خشكاندند. فی الحقیقه من در كنج باغستان افتاده بودم تویِ ناز و نعمت همان طور كه شاعر عَلَیهِ الرَّحمَه گفته:

نه بیل می زدم نه پایه 
انگور می خوردم در سایه

در واقع تو این كار را روی دست من گذاشتی. به قول طهرانی ها تو مرا روبند كردی ، تو دستِ مرا توی حنا گذاشتی . حالا دیگر تو چرا شماتت می كنی؟!

می گوید: نه، نه، رشد زیادی مایـﮥ جوانمرگی است.
می بینم راستی راستی هم كه دمدمی است.

خوب عزیزم دمدمی! بگو ببینم تا حالا من چه گفته ام كه تو را آن قدر ترس برداشته است. می گوید: قباحت دارد ، مردم كه مغز خر نخورده اند. تا تو بگویی «ف» من می فهمم «فرح زاد» است. این پیكره ای كه تو گرفته ای معلوم است آخرش چه ها خواهی نوشت. تو بلكه فردا دلت خواست بنویسی: پارتی های بزرگان ما از روی هواخواهی روس و انگلیس تعیین می شود. تو بلكه خواستی بنویسی ... در قزاقخانه صاحب منصبانی كه برای خیانتِ به وطن حاضر نشوند مسموم (در این جا زبانش تپق می زند لُكنت پیدا می كند و می گوید) نمی دانم چه چیز و چه چیز، آن وقت من چه خاكی به سرم بریزم و چه طور خودم را پیش مردم به دوستیِ تو معرفی بكنم. خیر خیر ممكن نیست. من عیال دارم، من اولاد دارم. من جوانم. من در دنیا هنوز امیدها دارم.
می گویم: عزیزم! اولاً دزدِ نگرفته پادشاه است . ثانیاً من تا وقتی كه مطلبی را ننوشته ام كسی قدرت دارد به من بگوید: تو! ... بگذار من هر چه دلم می خواهد در دلم خیال بكنم هر وقت نوشتم آن وقت هر چه دلت می خواهد بگو. من اگر می خواستم هر چه می دانم بنویسم تا حالا خیلی چیزها می نوشتم مثلاً می نوشتم: الان دو ماه است كه یك صاحب منصب قزاق كه تن به وطن فروشی نداده، بیچاره از خانه اش فراری است و یك صاحب منصب خائن با بیست نفر قزاق مأمور كشتن او هستند. 
مثلاً می نوشتم: اگر در حساب نشانـﮥ «ب» بانك انگلیس تفتیش بشود بیش از بیست كرور از قروضِ دولت ایران را می توان پیدا كرد. 
مثلاً می نوشتم: اقبال السلطنه در ماكو و پسر رحیم خان در نواحی آذربایجان و حاجی آقا محسن در عراق و قوام در شیراز و ارفع السلطنه در طوالش به زبان حال می گویند چه كنیم؟ اَلخَلِیلُ یَأمُرُنِی وَاَلجَلِیل یَنهَانِی .
مثلاً می نوشتم: نقشه ای را كه مسیو «دوبروك» مهندس بلژیكی از راه تبریز، كه با پنج ماه زحمت و چندین هزار تومان مصارف از كیسـﮥ دولت بدبخت كشید، یك روز از روی میز یك نفر وزیر پر درآورده به آسمان رفت و هنوز مهندس بلژیكی بیچاره هر وقت زحماتِ خودش در سر آن نقشه یادش می افتد چشم هایش پر از اشك می شود.
وقتی حرف ها به این جا می رسد دستپاچه می شود می گوید: نگو نگو، حرفش را هم نزن، این دیوارها موش دارد موشها هم گوش دارند .
می گویم: چشم! هر چه شما دستورالعمل بدهید اطاعت می كنم. آخر هر چه باشد من از تو پیرترم یك پیرهن از تو بیشتر پاره كرده ام من خودم می دانم چه مطالب را باید نوشت چه مطالب را ننوشت.
آیا من تا به حال هیچ نوشته ام چرا روز شنبـﮥ 26 ماهِ گذشته وقتی كه نمایندﮤ وزیر داخله آمد و آن حرف های تند و سخت را گفت یك نفر جواب او را نداد ؟
آیا من نوشته ام كه: كاغذسازی در سایر ممالك از جنایات بزرگ محسوب می شود، در ایران چرا مورد تحسین و تمجید شده؟
آیا من نوشته ام كه: چرا از هفتاد شاگرد بیچاره مهاجرِ مدرسـﮥ آمریكایی می توان گذشت و از یك نفر مدیر نمی توان گذشت؟
اینها كه از سرایر مملكت است. اینها تمام حرفهایی است كه همه جا نمی توان گفت، من ریشم را كه توی آسیاب سفید نكرده ام ، جانم را از صحرا پیدا نكرده ام، تو آسوده باش هیچ وقت از این حرفها نخواهم نوشت.
به من چه كه وكلای بلد را برای فَرطِ بصیرت در اعمال شهرِ خودشان می خواهند محض تأسیس انجمن ایالتی مراجعت بدهند.
به من چه كه نصرالدولـﮥ پسر قوام در محضر بزرگان طهران رجز می خواند كه منم خورندﮤ خونِ مسلمین. منم بَرندﮤ عرضِ اسلام . منم كه آن دَه یكِ خاكِ ایالتِ فارس را به قهر و غلبه 
گرفته ام. منم كه هفتاد و پنج نفر زن و مرد قشقایی را به ضرب گلولـﮥ توپ و تفنگ هلاك كردم. به من چه كه بعد از گفتن این حرفها بزرگان طهران هورا می كشند و زنده باد قوام می گویند ... 
وقتی كه این حرفها را می شنود خوشوقت می شود و دست به گردنِ من انداخته روی مرا می بوسد می گوید: من از قدیم به عقلِ تو اعتقاد داشتم، بارك الله! بارك الله! همیشه همین طور باش. بعد باكمال خوشحالی به من دست داده، خداحافظ كرده، می رود.

وطن داری 
هنوزم ز خردی به خاطر در است
كه در لانـﮥ ماكیان برده دست
به منقارم آنان به سختی گَزید
كه اشكم چو خون از رگ آن دم جهید
پدر خنده بر گریه ام زد كه هان!
وطن داری آموز از ماكیان

برگرفته از:چرند و پرند-علی اكبر دهخدا

پوریا بازدید : 72 شنبه 25 بهمن 1393 نظرات (0)

سالها پیش در یکی از سرزمینهای دور یک آقای بسیار سنتی بود که با همسر بسیار مدرنش زندگی می کرد.همسر مدرن آقای سنتی که از اساس با امور کلاسیک مخالف بود،درست سه ساعت بعد از ازدواج فکر کرد که دچار بحران هویت شده و فهمید در این تضاد سنت و مدرنیسم موجود در خانه ی آقای سنتی احتمالا دچار یک شیزوفرنیای حسابی خواهد شد.به تابلوهای کوبلن و مبلهای استیل و میزهای کنده کاری شده و آباژور منگوله دار و لاله و شمعدانی خانه نگاه می کرد و حرص می خورد.با خودش می گفت:بعد از یک عمر مارکز و پاز و روبلس خواندن شدیم شمس الملوک.
سرانجام در یک صبح درخشان پاییزی ساعت 8 صبح که آقای سنتی سنگک داغ و چای قندپهلو را خورده بود،ولی هنوز سرکار نرفته بود،خانم مدرن نه گذاشت نه برداشت و گفت:
آقا من دیگه تحمل این میز عسلی چوبی رو ندارم.لکه چای می مونه روش
آقای سنتی بهش برخورد.کلی استدلال مکرد که هویت فرهنگی خیلی مهم است،اما خانم مدرن به قضایای کاربردی مربوطه به لکه ی چای فکر می کرد.سرانجام عصر سه شنبه و دریک غروب غم انگیز ساعت 6 بعد از ظهر آقای سنتی یک میز عسلی شیشه ای آورد و گذاشت توی اتاق پذیرایی بعد خانم که دیده بود آباژور منگوله دار به میز شیشه ای نمی آید،گفت کهآباژور را عوض کند. و بعد دیدند که آباژور مدرن طرح وازرلی به مبل کلاسیک مدل لویی چهاردهم نمی خورد.دادند مبل را سمساربرد و به جاش مبل مدرن به طرح و رنگ بندی موندریان آوردند و بعد دیدند مبل جدید با قالی کاشان نمی خورد.قالیها را فروختند و به جاش کف خانه را پارکت کردند و بعد دیدند که کف پارکت با پرده مخمل کرم و قهوه ای مدل لویی پانزدهم نمی آید .پرده بافت گونی به جاش آوردند و مقادیری لووردراپه سفید آویزان کردند پشت پنجره ها. و سه ماه نشده بود که خانه ی آقای سنتی سابق تبدیل شد به یک خانه ی کاملا مدرن.آقای سنتی هم که در راستای اصلاحات جدید کلی تغییرات کرده بود یواش یواش کت و شلوارهای سورمه ای را گذاشت کنار و شلوار و ژاکت تنش کرد و به جای سیگار بهمن و تیر و آزادی،پیپ و توتون کاپیتان بلاک کشید.صبح جمعه سه ما بعد آقای سنتی که کاملا مدرن شده بود و چه بسا نزدیک بود پست مدرن هم بشود به همسرش که براش چای آورده بود گفت:
من دیگه چای نمی خواهم.کیک می خورم با کاپوچینو
تا زن رفت کاپوچینو درست کند مرد به فکر آخرین اصلاحات خانه افتاد .تنها چیزی که به این خانه نمی خورد خانم خانه بود.سه ماه بعد آقای پست مدرن خانم مدرن خانه را هم عوض کرد.!

پوریا بازدید : 38 شنبه 25 بهمن 1393 نظرات (0)

مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص، و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد. 
ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند. 
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید. 
ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود. 
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد ... 
صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست ! 
 اما ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند ! 
 قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت : نمی دانم چه حکمی بکنم ؟!! 
من سخن هر دو طرف را شنیدم : 
از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند ! 
از سوی دیگر مرد مشروب فروشی که به تاثیر دعا باور دارد …!!!

برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو

پوریا بازدید : 29 شنبه 25 بهمن 1393 نظرات (0)

در مدرسه ای در یکی از روستاها، از شاگردان خواسته بودیم که از پدرشان رضایت نامه ای بگيرند و بیاورند از دویست نفر شاگرد، فقط یکی بود که پدرش از او راضی نبود دیگر شاگردان رضایت پدر و مادر خود را فراهم کرده بودند! اما در این میان جمله های خوشمزه و بی معنا نیز وجود داشت که چند تا از آنها را در زیر برایتان می نگارم:

1-« حضور مبارک مدیر آقای دبستان(!)
محترما معروض میدارم! که … و جعفر از حیث اخلاق ظاهر و باطنی؟ رضایت بخش است!».

2- «ضمن عرض سلام اینجانب از رفتار و گفتار حسین رضایت کامیل! دارم.»

3- «حضور آقای مدیر! دام شوکته!! بعد از ابلاغ سلام؛ دیگر عباس در خانه بد نیست ولی دست چپ می نگارد!»

4- «آقای مدیر، ما از اخلاق این؟ راضی هستیم. اگر هرف! بگوئیم گوش میدهد، نماز می خواند، کار میکند.»

5- «بخدمت آقای مدیر پس از سلام ما از اخلاق و رفتار غدیر راضی هستیم، در خانه نسبت به برادر بزرگ خود احترام میکند، کارهایش را که تمام کرد بدروس خود متعالعه! میکند و در کوچه به بزرگان احترام می کند و همه اهل کوچه از او راضی 
هستند.»!
6-«محترما معروز! میدارم خیلی منون! شدم،هیچ رنجه نشدم- رزاید! دارم.»

7-«به خدمت ذیشرافت مدیر دبستان: بنده از اخلاق و رفتار محمد رضا راضی هستم. اجرکم عندالله.»

8- « پس از تقدیم عرض سلام اکبر در خانه از او راضی هستم و هیچ شوخی نمی کند!!.»

9- «احمد بچه خوب، بخانه میرسد پدر و مادر سلام میگوید و از مدرسه که از صبحها می آئی! پدر و مادر خداحافظی می کنی! خلاصه احمد بچه با آدبی! است.»

10- «از محمود راضی هستند، دروغ نگوید، ببزرگان اهترام! نماید.
اسم پدرش:حاجی یوسف.»

11- «حضور محترم آقای دانش آموز رسیده شرف افتتاح پذیرد! و اینجانب … از طرف بنده زاده کمال رضامندی و خشنودی داریم! عمرکم طویل،عدوکم ذلیل!»

12- «آقای معلم محسن:امیدوار که وجود نازنین صحت و سلامت بوده باشد و … کبلائی قاسم!»

13- «آقای آموزگار چهارم: غلامعلی شاگرد معدب! و از خود مواظبت می نماید. زیاده رحمت است!»

14- «پس از سلام معروض بر اینکه در خانه با برادر و خواهر کوچکتر خود با مهربانی رفتار می کند.»

15- «آقای معلم: این شاگرد در خانه با پدر و مادر خشرفتاری! میکند و همه از او راضی هستند و انشالله در آتیه شاگرد خوب و باعدب! می شود،انشالله.»

16- «اینجانب از درس و رفتار خانگی سعید رزایت! دارم.امضاء: پدر اینجانب!!»

17-« چون محترما خواسته بود که از احوالات اینجانب بنده زاده با خبر باشید. الحمدالله خوب است!!.»

پوریا بازدید : 29 شنبه 25 بهمن 1393 نظرات (0)

عربی با پنج انگشت میخورد
او را گفتند:چرا چنین میخوری
گفت:اگر به سه انگشت لقمه گیرم ،دیگر انگشتانم را خشم آید عبید زاکانی

 

مردی را که دعوای پیغمبری می کرد نزد معتصم آوردند
معتصم گفت:شهادت میدهم تو پیغمبر احمق هستی
گفت:آری،از آنکه بر قوم شما مبعوث شده ام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد.عبید زاکانی

 

آخوندی را گفتند
خرقه خویش را بفروش
گقت:اگر صیاد دام خود را فروشد به چه چیز شکار کند عبید زاکانی

 

زشت رویی در آیینه مینگرست و می گفت:
سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد
غلامش ایستاده بود و این سخن می شنید و چون او بدر آمد،کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید
گفت:در خانه نشسته و بر خدا دروغ می بندد عبید زاکانی

 

موذنی بانگ میگفت و می دوید
پرسیدن که چرا میدوی
گفت:میگویند که آواز تو از دور خوش است
میدوم تا آواز خود بشنوم عبید زاکانی

 

شخصی با دوستی گفت:
پنجاه من گندم داشتم ،تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند
او گفت:
من نیز پنجاه من گندم داشتم،تا موشان خبر شد من تمام خورده بودم عبید زاکانی

 

درویشی کفش در پا نماز می گذارد
دزدی طمع در کفش او بست گفت
با کفش نماز نباشد
درویش دریافت و گفت:
اگر نماز نباشد،گیوه باشد عبید زاکانی

 

هارون به بهلول گفت:
دوست ترین مردمان در نزد تو کیست؟
گفت:آنکه شکمم را سیر سازد
گف:من سیر سازم،پس مرا دوست خواهس شد یا نه؟
گفت: دوستی نسیه نمی شود عبید زاکانی

 

یکی اسبی به عاریت خواست
گفت:اسب دارم اما سیاه است
گفت:مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد
گفت:چون نخواهم داد همینقدر بهانه بس است عبید زاکانی

 

مردی را پسر در چاه افتاد
گفت:جان بابا ،جایی مرو تا من بروم طناب بیاورم و تو را بیرون کشم. عبید زاکانی

 

سلطان محمود،پیری ضعیف را دید که پشتواره خار میکشد
بر او رحمش آمد گفت:
ای پیر دو سه دینار زر میخواهی یا درازگوشی یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم،تا از این زحمت خلاصی یابی
پیر گفت:زر بده تا در میان بندم و بر درازگوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم
سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند عبید زاکانی

 

شخصی با دوستی گفت که مرا چشم درد میکند
تدبیر چه باشد؟
گفت مرا پارسال دندان درد میکرد،برکندم عبید زاکانی

 

سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادمجان بورانی پیش آوردند
خوشش آمد گفت:بادمجان طعامی است خوش
ندیمی در مدح بادمجان فصلی پرداخت
چون سیر شد،گفت :بادمجان سخت مضر چیزی است
ندیم باز در مضرت بادمجان ،سخن پردازی کرد
سلطان گفت:ای مردک،نه این زمان مدحش میگفتی
گفت:من ندیم توام نه بادمجان،مرا چیزی می باید گفت که تورا خوش آید نه بادمجان را عبید زاکانی

 

مردی خر گم کرده بود
گرد شهر میگشت و شکر میگفت
گفتند:چرا شکر میکنی
گفت از بهر آنچه که من بر خر نشسته بودم
وگرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودم عبید زاکانی

 

مردی با نردبان به باغی میرفت تا میوه بدزدد
صاحب باغ برسید و گفت:
در باغ من چکار داری
گفت:نردبان می فروشم
گفت نردبان در باغ من میفروشی؟
گفت نردبان از آن من است،هر کجا که بخواهم میفروشم عبید زاکانی

 

خطیبی را گفتند:
مسلمانی چیست؟
گفت:من مردی خطیبم،مرا با مسلمانی چکار عبید زاکانی

 

دزدی در خانه فقیری می جست
فقیر از خواب بیدار شد و گفت:
ای مرد آنچه تو در تاریکی می جویی،ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم عبید زاکانی

پوریا بازدید : 23 شنبه 25 بهمن 1393 نظرات (0)

کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد
روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند
به او گفت : در این کاسه زهر است ، مراقب باش که از آن نخوری
خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و تمام عسل
را خورد ، وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت ، کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی
به تو راست خواهم گفت
کودک گفت : من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه
زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا زنده مانده ام ، حالا دیگر خود دانی

 برگرفته از:رساله دلگشا -عبید زاکانی

پوریا بازدید : 273 شنبه 25 بهمن 1393 نظرات (0)

معروف است که یکی از بزرگ‌ترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت و وی شوق‌زده،  از حمام بیرون زد و فریاد کشید «یافتم، یافتم».

روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و غوطه‌خوردن در آب کرد. پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، باز پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم...

کسانی که حمام نرفته‌اند نمی‌دانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندباره‌ای دارد. پژواک صدا در خود صدا می‌پیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را می‌کشند از ته دل فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود. آنهایی که به ارشمیدس نزدیک‌تر بودند بی‌اختیار ذهن‌شان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوش‌شانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...

اما ارشمیدس بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس و حتی لباس‌هایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.

صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چی؟

بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریاد‌زنان به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!

حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد می‌زد: دزد، دزد، بگیریدش...

وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پی‌اش می‌دوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد می‌زد: یافتم، یافتم...

شمع‌فروشان و نعل‌بندان و خلاصه کاسب‌کارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند می‌پرسیدند: «مگر چه شده است؟» و آنها جواب می‌دادند: «یافتش، یافتش» و همین‌طور از پی ارشمیدس می‌دویدند.

پیرزنی گفت: چه بی‌حیاست این مرد!

لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آن‌طور لخت مادرزاد دید گفت: این چی‌چی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه تا نشون بده؟!

در سرکوی سگ‌بازها، آنجا که «کلبی»‌ها جمع می‌شدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفس‌نفس‌زنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!

حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.

یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بی‌حرف! این چیزها مال دولت است.

مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چی‌چی هست.

مأمور خود را از تک و تا نینداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!

اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همین‌طور داد و فریاد می‌کرد: یافتم، یافتم، یافتم...

جمعیت که هر دم بیشتر می‌شد و کلافه بود دسته‌جمعی فریاد زدند: آخه بگو چی ‌یافتی؟

ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

مردم گفتند: چی‌، چی گفتی؟

ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوق‌زده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، ‌هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

همگی با هم گفتند: «این مردک خر چه می‌گوید، دیوانه است» و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که می‌گفت «هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمی‌شود» و صدای خنده مردم بلند شد.

فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.

برگرفته از: کتاب مو، لای درز فلسفه-اردلان عطارپور

تبلیغات
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    چه لحظاتی را در هندونه سپری کردید؟
    تبادل لینک؟؟؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 279
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 41
  • آی پی دیروز : 33
  • بازدید امروز : 60
  • باردید دیروز : 46
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 106
  • بازدید ماه : 106
  • بازدید سال : 3,350
  • بازدید کلی : 42,770
  • کدهای اختصاصی

    مدیـــــر میـــــگـــــه :

    سلام ! 

    به مجله ی اینترنتی هندونه خوش آمدید.

    لطفا با دادن نظرات ارزشمندتان در جهت هرچه بهتر شدن این مجله یاری کنید.

    «در صورت درخواست تبادل لینک اینجا کلیک کنید»

    امیدوارم لحظات خوب و خوشی را در این وب داشته باشید و از خواندن مطالب وب لذت ببرید.

    شاد باشید و پابرجا ...